اسمش بابازادگان بود.
صداش مي زدند"بابا"! ديگر حوصله ي "زادگانش" را نداشتند، براي همين سر به سرش مي گذاشتن و صدا مي زدند "بابا".
وقتي بر مي گشت بچّه ها سينه مي زدند و مي گفتند: "قربان نعش بي سرت"، مي خنديد و سر تكان مي داد.
با بي سيم چي دو تايي آمده بودند بيرون تا پتوها را بتكانند.
دور و برشان خاك بلند شد و همه چيز به هم ريخت.
وقتي خاك نشست، ديديم موج پرتشان كرده توي سنگر، رفتم توي سنگر.
هر دو شهيد شده بودند، سر بي سيم چي روي شانه ي بابا بود.
مثل وقتي كه يكي سرش را مي گذارد روي شانه ي ديگري و مي خوابد.
بابا هم سر نداشت!